گاهی انسان هایی را می بینیم که امکاناتی دارند که به نظر ما لیاقت آن را ندارند . برعکس گاهی می بینیم افرادی لیاقت زیادی دارند ولی آنچه را انتظار داریم به دست نیاورده اند یا کسانی را می بینیم که بی دلیل چیزی را از دست داده اند . زندگی اشتباه نکرده است اطلاعات ما ناکافی است ! حکایت می کنند که روزی حضرت موسی (ع) از خداوند خواست کسی را که در بهشت همنشین او خواهد بود به او نشان دهد . به او الهام شد که در فلان بازار و فلان دکان همنشین تو مشغول کار است حضرت موسی کنجکاوانه به آنجا رفت و جوان قصابی را مشغول به کار دید موسی از اول تا آخر وقت او را زیر نظر گرفت و از او عملی خارق العاده که لیاقت همنشینی موسی را دهد نیافت . با تردید پرسید : خداوندا ! او لیاقت همنشینی مرا از کجا بدست آورده است ؟! الهامی شنید که به دستور داد از آن جوان اجازه بگیرد و شب به خانه او برود موسی چنین کرد . هنگامی که به خانه قصاب وارد شدند قصاب از گوشه اتاق چیزی شبیه به سبد را برداشت داخل آن پیر زنی بود که از شدت کهولت سن همچون طفلی کوچک شده بود ! جوان پیر زن را تمییز کرد ادرار و مدفوع او را شست لباس هایش را عوض را کرد به او نوشیدنی داد و غذا را چنان نرم کرد که بتواند آن را به راحتی بخورد ! وقتی همه این کارها تمام شد پیر زن زیر لب کلماتی نامفهوم بکار برد موسی از جوان پرسید او چه گفت : و جوان پاسخ داد : مادرم می گوید الهی در بهشت همنشین پیامبران شوی !
فقر اطلاعات ما باعث می شود گاهی زندگی را به بی عدالتی متهم کنیم . با دوستی از کنار رستورانی عبور کردیم انومبیل بسیار گران قیمتی بیرون آن پارک شده بود دوستم با لحنی طعنه آمیز گفت : فکر می کنی صاحب این ماشین چکاره است ؟! به او پاسخ دادم : هر کس که هست مطمئن باش چیزی دارد که باعث می شود لیاقت این اتومبیل را داشته باشد . گرچه من و تو از آن اطلاع نداشته باشیم ! دوستم برای نشان دادن اینکه این قانون درست نمی باشد فردی را مثال زد که به نظر او نماد بی لیاقتی بود ولی دارای مقامی ممتاز در جامعه بود . به او گفتم : اولا اطلاعات ما از زندگی و ویژگی های این فرد فقط مبتنی بر شایعات است . ما واقعا او را نمی شناسیم ! ثانیا از کجا می دانی که این مقام برای او یک موهبت است ؟! شاید این مقام برای او یک نکبت باشد ! از آنجا که به نظر می رسید گیج شده است برای او این حکایت را تعریف کردم : هنگامی که اسب یک کشاورز فرار کرده بود همسایگان به گفتند : چه حادثه بدی ! اسبت را از کف دادی ! کشاورز به آنها گفت : از کجا می دانید این اتفاق بد بوده ؟! همسایگان با تعجب رفتند . چند روز بعد اسب کشاورز با یک اسب دیگر برگشت ! همسایگان گفتند : چقدر خوش شانسی !؟ یک اسب رفت دوتا برگشت . کشاورز گفت : از کجا می دانید این اتفاق خوب بوده ؟ همسایگان دوباره تعجب کردند ! هنگامی که پسر کشاورز تصمیم گرفت اسب جدید را رام کند از اسب افتاد و پایش شکست . همسایگان گفتند : چه اتفاق بدی ؟! پای پسرت شکست . کشاورز گفت : از کجا می دانید این اتفاق بد بوده ؟! همسایگان بسیار شگفت زده شدند ؟! مدتی بعد جنگ شد و همه جوانان روستا را به جنگ بردند به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود . همسایه ها گفتند : خوش به حالت ! پسر تو را به جنگ نبردند ! و کشاورز باز هم پاسخ داد : از کجا می دانید این اتفاق خوب است ؟